روزها بود اب و هوای دلم ابری بود
دلم می خواست یک نفر بود تا درد هایم را می گفتم
اما افسوس کسی نبود ...!
هر بار هم که می خواستم بنویسم دست هایم سست می شد فقط خاطراتم بود که از جلوی چشمانم می گذشت . باز حال و هوای چشمانم بارانی می شد .
گفتم خاطره!........
این هست تنها یادگارات ، یادگاری از روزهای که صدا های را در کوچه پس کوچه های قلبم احساس می کردم هر چند از ان روز سالها می گذرد .
صدا برایم نا آشنا بود!... تقصیری نداشتم !بچه ای بیش نبودم!!!ولی احساس می کردم که هر روز افسرده تر می شوم گذشت تا فهمیدم دلم بند شده به نگاهی ،نگاهی که در یک چشم بهم زدن زندگیم شد یا بهتر بگویم نفسم شده بود. بی نگاهش روزی شب نمیشد روزهای بدون دیدنش اه ...بگذار نگویم هزار بار ارزوی مرگ می کردم اما انگار مرگ هم برایم ناز می کرد تنها فکرم شده بود .سالها را با عذاب عشقش سر کردم روزها را با یادش تنهای........
چه ارزو های داشتم تنها امیدم این بود که دستهای تو اشک هایم را پاک کند اشکهای را که از شوق رسیدن به تو می ریزم و لحظه های تنهاییم تنها تکیه گاهم شانه هایت باشد تا ارامش را برگرداند ولی انگار جای همه ی ارزوهایم مکانی بهتر از خاک نیست افسوس این همه ارزو خیالی بیش نبود چون این تو بودی که کاخ ارزوهایم را بی توجه و با نهایت بی رحمی خراب کردی با این همه عشق با این همه وابستگی باز هم دستهایم را رها کردی تنهایم گذاشتی بی توجه به قلبی که هر نفسی که می زدبا یاد تو بود کاش می شد یک جور بی صدا رها شد رها شد در اغوش مرگ..!!
دیگر بی تو اینجا نفسهایم به تلاطم افتاده...
اما باز نمی دانم؟
چرا عاشقانه دوستت دارم....................
نظرات شما عزیزان: