دلم پر است!پر از یک بغض مبهم
و چند قطره اشک و شاید هم پر از سکوت
نگاهی که هیچ نگفتن را دوست دارد .
نگاهی که رو ایینه هم سنگینی میکنه .
دلم پر است اخر پر از بغضی که در گلو تر می شود
و با این حال و هوادوست دارم بالا بیارمت بغض پیر!
دلیلی برای اشک ریختن ندارم ،چون تو مرا بی دلیل تنها گذاشتی
و هیچ با خود فکر نکردی که بعد از تو چگونه تن
نمی بینی چشامو؟ وقتی لرزیداز عشق تو!
نمی بینی اشکامو؟ وقتی غلتید از عشق تو!
پا نزار رو قلبم پلکامو نیازار
می میرم برای تو
ندیدی تو قلبمو؟ وقتی تپید به عشق تو!
ندیدی نگامو؟ نشنیدی دوست دارم هامو؟
روحمو نیازار دستامو نگه دار
وقتی میان به سوی تو
آره دوست دارم سادست ولی چرا؟
چشاتو دیدمو شکستم بی صدا!
تو که منو نمی خواستی
چرا پا روی قلبم گذاشتی؟ ظالم
تو که دوسم نداشتی
پس چرا پا روی قلبم گذاشتی؟ ظالم
ظالم تو بی وفا تو با ناز و ریا
چه حقی داشتی که یکی یکدونم بشی؟
ظالم ای هم صدا تو با ناز و ریا
چه حقی داشتی که بشکنی دل منو؟!
تن با بینی سرخم لو میدهد
فهمیدم که گاهی... هرگز نرسیدن...
بهتراز دیر رسیدن است...
نه سکوتی... نه موسیقی... نه حتی سیگار...
هیچ چیز و هیچ چیز این دیوانگی را تسکین نمیدهد جز عطر تنت...
کسـی چــه مـی دانــد
شایــد دست هـایـت را در جیبـم جـا گذاشتــه ای
کــه همیشـه در میــان آن بـه دنبـال چیــزی مـی گـردم!
پشیمان اند کفش هایم که این همه راه را ؛
راه آمدند با نیامدن هایت …
ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ
ﻭﺳﻂ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺗﺐ ﻋﺮﻕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ
ﺑﯿﺪﺍﺭﻡ ﮐﻨﯽ ﻭ
ﺑﮕﻮﯾﯽ
ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ
ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﯼ
دردناک ترین جدایی ها آنهای هستند که نه کسی گفت چرا
و نه کسی فهمید چرا
اغــــوش گرمم بـاش بگـذار فراموش کنم لــحــظـه هــایی
کــه در سـرمــای بـــیــکـسـی لرزیـــدم ...
لیاقت می خواهد واژه ” ما ” شدن
لیاقت می خواهد “شریک” شدن
تو خوش باش به همین “با هم” بودن های امروزت
من خوشم به خلوت تنهایی ام
تو بخند به امروز…
من میخندم به فرداهایت
دلتـــنگی هــایــم گفــتنـی نیــست ..
نــوشتـنـی نیست ..اگــر عــاشق باشی ..
بــرایــت دیـدنــی ست . .
لمـــس کــردنی ست ..
تـــو بـگـــو ؛
دلتنگی هــایــم را دیــدی !؟
روانپزشکم ديوانه شدوقتي
چندلحظه اي ازسکوتم رابرايش معناکردم..
سرت گرم است...
مزاحمت نمیشوم،
اما بدان حرارت سرگرمیهایت 'مرا'سوزاند...
داروخانه هـم می داند کـه ما زخـم هایمان
"زیاد"
است کـه...
بقیـه پولمان را چسب زخـم می دهد !…
تورا چه به فرهاد؟
یک فرهاد بود و یک بیستون عاشقی!
تو همین یک وجب دیوار را بردار…
من باورت می کنم..
این آرامش ظاهرم
گمراهت نکند ...
در درون خانه بر دوشم
نبودنت آزار می دهدمرا..
حتی در مجازی ترین دنیای امروزی..
“من”دلبسته ام به اسمی که میدانم می فهمدمرا
من دلخوش کرده ام به دیدن نام تو
با نبودنت” این دلخوشی کودکانه را از من نگیر”
مثل قالی نیمه تمام به دارم کشیدهای یا ببافم،
یا بشکافم اول و آخر که به پای تو میافتم…
چند تکه از تو
پریشان افتاد
ته فنجانی که فالم را می گرفت…
می گفت آرام نیستی
و فردا هیچ نامه ای نخواهد آمد…
من که به هیچ دردی نمیخورم …
این دردها هستند که چپ و راست به من میخورند …
چراغها را خاموش کن!!!
نور نمی خواهم …
نگاهم که می کنی برق نگاهت من را که هیـــــــــــچ
، تمام شب را مچاله می کند …