من کــــه فـرامـوشتـــــــ کــــــرده ام !
امـــــا ایـن بغــــض ِ جـاخـوش کــــــرده در گــلویـــــــم
دائــــما" ،
بهـــانـه اتـــ♥ـــــ را مے گـــیرد !!
اگر دیوانگی نیست،
پس چیست؟!...
اینکه در این دنیای به این بزرگی
دلت فقط هوای یک نفر را می کند...!!!
ڪاشـــــ فقط بوבـے
وقتـے بغض مـےڪرבم!
بغلم مـےڪرבـے و مـےگفتـے...
ببینمـــــ چشمـــــاتو
منـــــو نگاه کـטּ...
اگه گریـ ـہ کنـے قهـــــر مـےڪنم میرمـــــا
گفتی دهانت بوی شیر میدهد…
و…
رفتی …
آهای عشق من …
امشب به افتخار تو دهانم بوی مشروب، بوی سیگار، بوی دروغ میدهد …
برمیگردی ؟؟
بالاتر از سیاهی هم “رنگ” هست …
مثل رنگ این روزهای من !
شبی غمگین شبی بارانی و سرد
مرا در غربت فردا رها کرد
دلم در حسرت دیدار او ماند
مرا چشم انتظار کوچه ها کرد
به من می گفت تنهایی غریب است
ببین با غربتش با من چه ها کرد
تمام هستی ام بود و ندانست
که در قلبم چه آشوبی به پا کرد
و او هرگز شکستم را نفهمید
اگر چه تا ته دنیا صدا کرد ..
برای بعضی درد ها نه میتوان گریه کرد
نه میتوان فریاد زد
برای بعضی دردها فقط میتوان نگاه کرد
و بی صدا شکست
هوا بارانی ست ولی شیشه، چرا بخار نمیگیری؟
نترس، رفت. دیگر اسمش را رویت نمی نویسم...
نمی خواهد مرا «عاق» کنی؛
همین که نگاهت رنجیده باشد؛
دنیای من، جهنم است …!
من پذیرفتم شکست خویش را
پندهای عقل دور اندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
می روم از رفتن من شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
چون که تو تنهاتر از من می روی
آرزو دارم تو هم عاشق شوی
آرزو دارم بفمی درد را
معنی برخورد های سرد را
چه راحت میگویند قسمت نبود!!
نمیدانند از آن قسمتی که سخن میگویند
دنیای کسی بود که هر ذره ی آن را هرشب با اشکی میساخت!!
ماشین راه افتاد ..
حس میکنم چیزی از من جا مانده..
بر روی سینه ام اهسته دست میگذارم..
جای دلم خالیست
دیار عاشقی هم شهر هرت داره !
خیلی راحت
دل می دزدن
دل می برن
دل می شکنن
خیلی
دلم
گ...
گاهی از خیال من گذر می کنی …
بعد اشک می شوی …
رد پاهایت خط می شود روی گونه ی من …
تو را هرگز آرزو نخواهم کرد، هرگــــــــز …
چون محال میشوی مثل همه آرزوهایم !
امروز که محتاج توام جای تو خالیست
اینم یه عکس از مجری مورد علاقه من..
من دیوانه نیستم فقط کمی تنهایم همین !
چرا نگاه می کنی ؟ تنها ندیده ای ؟
به من نخند ، من هم روزگاری عزیز دل کسی بودم
پشت چراغ قرمز پسری با چشمان معصوم و دستانی کوچک گفت:
چسب زخم نمیخواهید؟
پنج تاشصد تومنه آهی کشیدم
و بخودم گفتم
تمام چسب زخمهایت را هم بخرم
نه زخمهای من خوب می شود نه تو...