خداوند
نمیخواهد ما به هم برسیم
می دانی دلیلش
چیست ؟
شاید می داند
که اگر کنارم باشی
دیگر هیچ وقت ،
هیچ چیز
از او نخواهم
خواست !
هوای دو نفره داشتن
نه ابر میخواهد،
نه باران ،
نه یک بعدظهر پاییزی.....
کافیست حواسمان به هم باشد!
ﺑﻌﻀﮯ ﻫﺎ ﺭُﻭ ﺑﺎﯾَﺪ ﺍَﺯ ﺗﻮ ﺭُﻭﯾﺎﺕْ ﺑــِڪِﺸﮯ ﺑﯿﺮﻭﻥْ
ﻣُﺤڪَﻢْ ﺑَﻐَﻠِﺶْ ڪُﻨﮯ،
ﺑَﻌﺪ ﺁﺭﻭﻡ ﺩَﺭِ ﮔﻮﺷِﺶ ﺑــِﮕﮯ:
ﺁﺧِــﮧ ﺗُﻮ ﭼــِﺮﺍ ﻭﺍﻗِﻌﮯ ﻧﯿﺴﺘﮯ ﻻﻣَّﺼَﺒـْ ..
دلم یک دنیا برات تنگ است
با خودم عهد کردم که به تو نیندیشم
نمی شود نمی توانم خیالت را از خاطرم محو کنم
وقتی اشک می ریزم شعر سهراب به خاطرم می آید
که می گوید: بهترین چیز رسیدن به نگاهی است
که از حادثه عشق تر است
و می خندم دانه های اشکم بر روی نوشته هایم می چکد
دفترم خیس میشود و برای چند لحظه آرام میشوم و
دوباره تو تمام ذهنم را پر می کنی
و دوباره...
لعنت به ساعتهایی که جلو نمیروند،
خواب می مانند ،
کار نمی کنند ،
کوک نمی شوند ،
عقب می مانند ،
و از رفتن خسته میشوند
این بلاها از وقتی به سر آدم میاد
که منتظر کسی باشی که
دوسش داری…
.
دلم برای یک نفر تنگ است…
نه میدانم نامش چیست…
و نه میدانم چه می کند
حتی خبری از رنگ چشم هایش هم ندارم…
رنگ موهایش را نمی دانم…
لبخندش را هم…
فقط میدانم که باید باشد و نیست…
آرام بگیر دلم …
تنگ نشو برایش …
مگر نشنیدی جمله ی آخرش را !
“چیزی بینمان نبوده”
گاهی بی صدا نگاهت میکند
مرا ببخش برای این نگاه های پنهانی ، شاید اگر بغضم فرو
نشیند صدایت کنم …
روزی
یك جایی
من و تو
خیلی دور از هم
شب و روز در آغوش یك غریبه
بی قرار هم باشیم ...
و بعد از هر بار هم آغوشی به یاد
آغوش هم بیصدا گریه كنیم !
می خــــــــواهـــــــــم بـــــه یاد مـــن
باشــــــــی اگـــــــــــر تــــو به یاد من باشی
عین خــــیالم نیست که هـــــمه فراموشم کنند.......................!
مـی گـویـنـد بـاران کـه بـبـارد
بـوی ِ خـاک بـلـنـد مـی شـود . .
پـس چـرا ایـنـجـا؟
بـاران کـه مـی بـارد
عـطـر خـاطـ ـره هـا مـی پـیـچـد ؟ . . .
حس چوبهای مصنوعی شومینه رو دارم
میسوزم و تمام نمیشوم
از روزی که
تصمیم به رفتن گرفته ای
بلاتکلیفی بین ما موج میزند
مثلا همین دل من
نمیداند با تو بیاید؟ یا پیش من بماند؟؟؟
همه بهانه هایم از نبودن توست
اگر باشی…
اگرباشی..
از هزار و یک بلاهم بهانه نمی گیرم . .
هرگز تمامت را برای کسی رو نکن
بگذار کمی دست نیافتنی باشی
آدمها تمامت که کنند، “رهـــــایت” می کنند . . .
خوشبختی را دیروز حراج کردند
ما زاده ی امروزیم
خدایا جهنمت فرداست
پس چرا امروز میسوزم
دوره ،دوره ی گرگهاست …
مهربان که باشی ، می پندارند دشمنی!
گرگ که باشی ، خیالشان راحت میشود از خودشانی!!!
ما تاوان گرگ نبودنمان را می دهیم
اینو راست میگمآ
خدایا!!
این بند دل آدم کجاست؟
که گاهی با
یک اسم
یا حضور یک نفر
و یا با یک لبخند "پاره" میشود...
این روزها آنقدر شکسته ام
که عصا به دست راه میرود دلم!
خدایا یک دقیقه سکوت میکنم
به احترام پیرمردی که در آغوش همسرش
درحسرت نداشتن توان خرید دارویی فوت کرد....
چرااااااااااااا؟؟؟؟؟خداااااااااا